چهار سال و نیم

ساخت وبلاگ
این همه، فقط برای اینه که بگم: نگران نباشید. من هنوز زنده ام!

حتی اگه یه تایید کامنت باشه، یا یه تغییر کوچولو باشه، همین کافیه که بدونید پنلوپه هنوزم زنده است. هر چند حالش بده، اما هنوزم منتظره...

نوشته شده در یکشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۰ساعت 14:41 توسط زنی به نام پنلوپه|

چهار سال و نیم...
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:28

وقتی بچه بودم، یعنی شاید حدود 15 سال پیش، 2 هزار تومان رقم باارزشی به حساب می آمد. نوشابه ی شیشه ای 20 تومان بود. لواشک و آلوچه هر کدام 5 تومان بودند. یعنی دو هزار تومان می شد، بعبارتی 400 بسته لواشک!!!در همان اثناء، علیرغم میل و علاقه ای که من و بچه های هم سنم به خرید خنزر پنزری داشتند، مدتی بود پولم را پس انداز کرده بودم. شده بود حدود 3-4 هزار تومان. یعنی 150 بار نوشابه نخورده بودیم. و 600 بار هم لواشک نخریده بودیم.آن پول را یک بنده خدایی (!!) از توی کیفم برداشتند. و با وقاحت تمام، همه آن چیزهایی را که من نخریده بودم، او خریده بود. هیج وقت تا آن حد احساس شکست نکردم!دیروز توی خیابان پیروزی، کیفی را از توی دست خانمی کشیدند و بردند. و رفتند. و بی تابی هایی را که آن خانم، وقتی روی زمین نشسته بود و ناله می کرد نشنیدند. و غصه هایی را که تا مدتها می خورَد نمی شنوند. زن جوان، تمام چیزهای دوست داشتنی اش را توی کیفش گذاشته بود. پول هایش. موبایلش. کیف لوازم آرایشش. مدارک و کارت های اعتباری. احساس شسکت می کرد. جلوی این همه عابر که با ترحم نگاهش می کنند احساس حقارت کرده بود. به پهنای صورت اشک می ریخت دختر زیبا! قطره های سیاه اشک، ردی گذاشته بود تا چانه اش و پایین تر تا سفیدی گردنش. کیف را از توی دستش کشیده بودند. دسته ی کیف را دو دستی گرفته ب چهار سال و نیم...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 153 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند

"رسول یونان"

هفته ی پیش، این موقع ها، باران داشت می بارید! و آنقدر بارید که همه چیز بی رنگ شد...

چهار سال و نیم...
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 150 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

کیه که بدونه، الآن من چمه؟کی منو می بینه؟ کی این بخارهای روی شیشه رو اینجا میبینه که جلوی چشامو بستن؟کی این موسیقی غمگینی رو که الآن دارم می شنوم، میشنوه؟واقعا هیشکی! همیناست که دلمو می لرزونه! نکنه این حرفها، حس ها و موسیقی ها، با رفتن من هم دود بشن و برن هوا! کاش می شد جایی نگهشون داشت.پایین پنجره یه ماشین وایستاده، یه موسیقی ملایم گذاشته. صداشو می شنوم که آروم داره از لای پنجره و پرده ها، میاد توی گرمای اتاق. یه حسی منو می کشونه تا توی خیابون و اون موسیقی ملایم. تا من برم، اون ماشین هم رفته. انگار این طور ماشینی از همون اول نبوده. صداهاش می میرن. موسیقی اش یخ می زنه و میشینه روی آسفالت غمگین خیابون.پنجره رو می بندم. همه چیز مثل قبل میشه. هیشکی نیست این موسیقی رو گوش بده. این حرفا رو بشنوه. هیشکی! چهار سال و نیم...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 148 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

پاییز آن طور که باید، پاییز نبود. شاید هم برای من نبود. برگ زرد میخواستم. باد خشک و درختهای لخت می خواستم. بخار دهان های عابرها چنان که باید نبودند و ابرها چنان که از یک ابر پاییزی انتظار می رود، بارانی با خود نداشتند. برای من پاییز امسال، پادشاه فصل ها نبود. برشی از روزهای بی سر و ته بود که نمی شد در تابستان یا زمستان جایش داد. فصلی عقیم و بی پدر و مادر. قبلا گفته بودم پاییز چنین است و چنان. اما حالا که فکر می کنم آنچنان که من می دیدم نبود. عاشق شده بودم و نمی شد انتظاری از من داشت. زمستان را هم که به عاشق نشان بدهی، فصلی عاشقانه در آن می یابد. بهار را و تابستان را. آن وقت ها عاشق شده بودم و پاییز را این طور دیدم.عاشق که یا چه اش را نمی دانم. اما دلم می تپید برای زندگی. زیستن را می پرستیدم و همه چیز مرا به شروعی تازه نوید می داد.حالا حرفم را پس نمی گیرم. بلکه کامل می کنم. نمی گویم زمستان فصلی عاشقانه است. می گویم: همه چیز عاشقانه است، منتها برای عشّاق!حالاست که می گویم عاشقی هم برای خودش فصلی دارد. فصل پنجم. فصل عاشقانگی! فصلی که هیچ کدام از فصول چهارگانه نیست. فصلی است که زمان ندارد. گاهی همیشه ی سال می تواند باشد و گاهی چند سال غیبش می زند.پس حالا می گویم: عاشقانه دوستت دارم، ای فصل عاشقانگی!** کاری به میانگین بارش در فصل سوم سال ندارم که از هواشناسی اعلام می شود.  چهار سال و نیم...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 180 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

چشمتو واکن تا منو ببینی! گوشتو واکن تا منو بشنوی! به من دست بکش تا لمسم کنی!وای... چه قدر کار نکرده داری تو!می بینی یه جنازه ی بی رنگ و بی صدا و سرد، این گوشه افتاده. انگار نه انگار این جنازه، فقط و فقط داره به تو فکر میکنه! انگار نه انگار این صدای پاهای توئه که توی قلبش داره می زنه! انگار نه انگار که عاشق تو شده. حالا خوبه عاشقته. اگه دشمنت بود چکارش می کردی؟ اگه بدوبیراه بهت گفته بود؟ اگه خوردت کرده بود؟میگم راستی چرا رسم عاشقای دنیا اینه که پای خنگی معشوقشون بسوزن و بسازن! چرا معشوقها اینقدر خودخواه و مغرورن؟ چرا فکر میکنن حتما یه چیزی دارن که یه کسی عاشقشون شده؟من میگم آدمایی که عاشق میشن، به دلیل هیچی نیست. فقط یه چیزی مث خوره میفته توی وجودش و مجبورش می کنه که کسی رو دوست داشته باشه. وگرنه مگه لیلی چی بیشتر از بقیه داشت؟ مگه شیرین چه شکلی بود؟ مگه فرهاد و مجنون چه قیافه ای داشتن؟ مگه همین اودیسه ی من، واقعا همین اودیسه ی من چی داره که بقیه ندارن؟آه اودیسه! می دونم اگه فقط یه کم می دونستی پنلوپه منتطر توئه نمی اومدی از تروا و نمی رفتی خونه ت و نمی رفتی به سروقت اون خواستگارهای خل و چل!آه اودیسه! بگو! بگو که این طوری نیست! بگو که فقط به خاطر خودم اومدی. فقط به خاطر خودم میای!من اگه یکی توی دنیا پیدا شه که بیاد و صاف تو چشام نگاه کنه و بگه عاشقمه و عشقشو از تو چشاش بخونم، هر چی چهار سال و نیم...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 158 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

وقتی به دوستام می گم: می دونم هیچی تغییر نمی کنه! وقتی به نزدیکانم می گم: من دلبسته ی هیچی نیستم اما نمی دونم چی آرومم می کنهوقتی می بینم روز به روز بیشتر از خودم دور می شم،کسی منو نمی فهمه. یکی می گه: تو پوچگرا شدی. یکی میگه تو مریضی دختر!یکی میگه: یه روان پزشک خوب سراغ دارم...حرف من اینا نیست. احساسی که من دارم به دنیام، به هستی ام، همه و همه از اتفاقای دور و برم زاییده شدهاز خیانت های ما آدما. به همدیگه. به عشق مون. به معشوق مون.مثل یه کفتار افتادیم به جون این زندگی. نمی خواییم هیچی ازش باقی بذاریم.زندگی ای که همه ش زیبایی بود، حالا شده یه لاشه خونی و تیکه تیکه. کاش لااقل چشای زندگی رو باقی می ذاشتیم. آخه قشنگ بودن. یا لااقل لباشو. آخه آرامش بخش بودن.دختری رو می شناسم که نمی تونه تشخیص بده از بین پسرایی که دورشو گرفتن کدومشونو بیشتر دوست داره. و ناچار با همه شون هست. با همه شون ...پسرایی رو هم میشناسم که همین طورن.مگه ما چقدر نیاز داریم. و مگه چه نیازهایی داریم؟مگه زندگی چقدر طول می کشه. مگه ما خودمون یه عمر از خیانت های بقیه انتقاد نمی کردیم.حالا خودمون؟چه می دونم والا. واسه همینه که چند روزه دارم غصه می خورم. می خورم ... می خورم... چهار سال و نیم...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 157 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

این عکس به عنوان یکی از بهترین عکس های سال 2012 انتخاب شده است. در این عکس مردی را می بینیم در حالیکه روی صندلی سالن انتظار ، منتظر قطار بوده است جانش را از دست داده و یک بودایی دست او را می فشارد و برای او از خداوند طلب آمرزش می کند.


هیچ وقت یاد نمی گیرم مطلبم رو قبل از ارسال، یه جایی کپی پیست کنم. این شد که همه چیزایی که الان نوشتم پاک شد! تو روحت بلاگفا...
چهار سال و نیم...
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 151 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

نکنه دروغ گفته باشه

نکنه این همه انتظار برای برگشتنش دروغ باشه

نکنه عمرمو هدر دادم

نکنه همه چی خراب شده و من بی خبرم

نه

نه... تصورش هم برام سخته. اودیسه میاد. اودیسه ی من میاد و به همه چی خاتمه می ده

اودیسه من یه اودیسه ی واقعیه...

همون طور که من براش یه پنلوپه ی واقعی بودم...


برچسب‌ها: پنلوپه, اودیسه چهار سال و نیم...
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 151 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38

چهار سال و نیم باورم نمیشه. چهار سال و نیم از آخرین پستی که گذاشتم می گذره. و حالا دیگه من یه پنلوپه ی منتظر نیستم. اودیسه برگشته. با هزار تا حس خوب و تازه. اون همون اودیسه سابقه. . و من خوشحالم که این همه منتظرش وایسادم. چهارساله که گذشته. وقتی مطالب قبلیم رو می خونم، برام خیلی غریبه. خیلی عجیبه. من این بودم؟ باورم نمیشه. . به سرم زد پاکشون کنم. اما نکردم. نمی کنم. شاید یه نفر، فقط یه نفر توی یه جایی از دنیا باشه. که مثل اون وقتهای من، منتظر اودیسه ش باشه. و این نوشته ها دلگرمش کنه. شاید یه نفر، فقط یه نفر با این حرفهای ساده من، خاطره داشته باشه. پاکشون نمی کنم. نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۶ساعت 8:59 توسط زنی به نام پنلوپه| چهار سال و نیم...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار سال و نیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pene-lope بازدید : 163 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 11:38